صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

نه جان از طعن تیغم آن قدر سوخت

که دل از طعنه ی تیر نظر سوخت

نه تنها دیده و دل کآتش عشق

سرا پای وجودم خشک و تر سوخت

به هجرانت خروشیدم چنان سخت

که کیوان را برافغانم جگر سوخت

ز اشکم رخنه در بام و در افتاد

ز آهم پای تا سر بوم و بر سوخت

سرشکم سیل در بحر و بر افکند

خروشم خاوران تا باختر سوخت

به تن صد تابم از مژگان برانگیخت

چه افسون ساخت کز پیکان پسر سوخت

مرا از داغ رویش روزگاری است

که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت

سموم غم به کشتم آتشی ریخت

که شاخ خرمی را برگ و بر سوخت

به دام روزگار از کاوش چرخ

همای دولتم را بال و پر سوخت

صفایی ز آن در آهم نیست تأثیر

که عشقم ناله را در دل اثر سوخت