علیالصباح چه گلها که در گلستانها
زدند چاک ز رشک رخت گریبانها
ز شوق روی تو در نالهاند ورنه بهار
بهانهای است برای هزاردستانها
به سِحر چشم تو نازم که با هزاران صید
به جای مانده هنوزش خدنگ مژگانها
گرفتم آنکه ستادم دل از کفت چه کنم
کفی حریر که در وی نشسته پیکانها
میان طالب و مطلوب مقتدا و مرید
به عهد حسن تو در هم شکست پیمانها
به حلقهحلقهٔ زلفت دلم گرفتار است
برای یک تن تنها که دید زندانها
به دفع درد مفرما مرا به سوی طبیب
که خستهٔ تو ندارد خیال درمانها
ز فضل عشق همین فیض بس که هر شب و روز
عطا کند به من از نقد اشک دامانها
دل شکسته که پامال زلف سرکش تست
مگو دل آمده گویی اسیر چوگانها
شدم به مغلطه در جرگهٔ سگان درت
بدان امید که خوانی مرا یکی زآنها
به پای دوست صفایی سر افکنم که روی
که نیست قابل قربان مقدمش جانها