رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

به لب رسیده مرا جان ز محنت دوری

فغان ز محنت دوریّ و درد مهجوری

زهی ز طره تو تیره عنبر سارا

زهی ز چهره تو منفعل گل سوری

ز پرده مست برآ تا کنند زاهد و شیخ

بدل به جامه مستی لباس مخموری

طبیب من تو که چون یوسف از تو بس زن و مرد

نجات یافته از رنج پیری و کوری

چه حالتست که از تو نصیب و قسمت من

همیشه خستگی است و مدام رنجوری

رفیق را لب میگون و نرگس مستت

بود می عنبیّ و شراب انگوری