رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

ز جور دوست گر خود را به کام دشمنان دیدم

سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)

شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر

ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم

تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا

که من خود را ندیدم شاد دیگر تا ترا دیدم

منم آن عاشق رنجور کز بس بردباری‌ها

همیشه رنج دیدم از تو و هرگز نرنجیدم

نچیدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو

بمژگان گرچه عمری خار از راه تو برچیدم

بدندان می گزم گر پشت دست خود کنون شاید

که عمری چون رفیق آخر چرا پای تو بوسیدم