رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

دل چیست تا به دست تو ای دلستان دهم

بخرام بر سرم که به پای تو جان دهم

خون مرا بریز که در موقف حساب

نتوانمت ز رشک به داور نشان دهم

گر جان دهم به هجر از آن به که یار را

در بزم غیر بینم و از رشک جان دهم

نامهربان مباش به من آن قدر که دل

بستانم از تو و به مه مهربان دهم

شرمنده از سگان ویم تا به کی رفیق

شبها به ناله درد سر مردمان دهم