رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

با رقیب از سر نو عهد و وفا بست دریغ

مدتی رفت و بر آن عهد و وفا هست دریغ

آن که با اهل وفا عهدی اگر بست شکست

عهدها بست به اغیار که نشکست دریغ

من جز او با کس دیگر ننشستم جایی

او به جز من همه جا با همه بنشست دریغ

گفتمش سرو قدت رفت ز آغوشم حیف

گفت بی جاست به تیری که شد از شست دریغ

می زند چشم تو با ناکس و کس ناوک ناز

نکند ترک خود آن ترک سیه مست دریغ

تیر ترکی که به جان جست رفیقش همه عمر

دیر آمد به دل و زود به در جست دریغ