گر بهای می ستاند خرقه پیر میفروش
خرقه را بفروش [و] در پیرانهسر جامی بنوش
از پی ترک سماع و منع می ای محتسب
هر نفس مخروش چون نی هر زمان چون خم مجوش
من نه آن رندم که تا جان در بدن دارم دمی
ساغر صهبا نهم از کف سبوی می ز دوش
بیتو روز و شب دل و جانم نیاساید دمی
صبح تا شام از فغان و شام تا صبح از خروش
بازگرد ای مایهٔ تسکین که تا رفتی تو رفت
از تن من تاب و طاقت وز دل من صبر و هوش
دل شود در بر تپان آید چو رخسارت به چشم
جان رود از تن برون آید چو گفتارت به گوش
پیش یار نکتهدان از عرض حال خود رفیق
با زبان بیزبانی باش گویا و خموش