رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

بوده است ترا داغ نگاری نه و هرگز

دل برده ز تو لاله عذاری نه و هرگز

تا زلف تو شد دام به دام تو فتاده

لاغرتر از این صید شکاری نه و هرگز

با آنکه به راهش سر من خاک شد آن شوخ

هرگز به سرم کرد گذاری نه و هرگز

هر کس نگرد کوی تو و روی تو آن را

آید بنظر باغ و بهاری نه و هرگز

غیر از سگ کوی و سر کوی تو به عالم

بوده است مرا یار و دیاری نه و هرگز

زین طایفه خانه برانداز نشسته است

در خانه ی زین چون تو سواری نه و هرگز

در کارگه دهر رفیق ار کسی آموخت

جز کار غم عشق تو کاری نه و هرگز