رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

زان نور دو دیده تا شوم دور

شد دور زهر دو دیده ام نور

ای کشور مهر از تو ویران

ای خطه ی جور از تو معمور

تا چند من و رقیب باشیم

بی تو مغموم و با تو مسرور

فرهاد که کند کوه در دهر

شیرین که فکند در جهان شور

در عشق چو من نبود شهره

در حسن چو تو نبود مشهور

جز حرف تو جز شمائل تو

یارب من خسته جان مهجور

گر بشنوم و ببینم ای ماه

گوشم کر باد و دیده ام کور

منعم کند ار ز عشق زاهد

منعش نکنم که هست معذور

داند شب و روزم آنکه دیده

روزان سیه شبان دیجور

از سیمبران چسان خورد بر

نه زر دارد رفیق و نه زور