رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

شاه من با خیل خوبان چون ز راهی بگذرد

راست پنداری که شاهی با سپاهی بگذرد

چون ز پیشم بگذرد سوزد ز سر تا پا مرا

همچو آن برقی که از پیش گیاهی بگذرد

چون نباشد عمر من کوته که از هجران به من

بی تو هر شب سالی و هر روز ماهی بگذرد

آنکه بی یادش دمی نگذشت بر من کاشکی

یاد من بر خاطر او گاهگاهی بگذرد

گرچه کار چشم شوخش بی گنه عاشق کشی است

چشم دارم کز گناه بی گناهی بگذرد

ما گدایان از کجا و بزم تو، بس جای ما

بر سر راهی کز آنجا چون تو شاهی بگذرد

آنکه سوزد جان خلق از آتش خویش رفیق

آه اگر ناگاه سویش برق آهی بگذرد