رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

مرا در جسم تا جان آفریدند

به جانم مهر جانان آفریدند

مرا روزی گریبان چاک کردند

که آن چاک گریبان آفریدند

جهان آن روز برگردید از من

که آن برگشته مژگان آفریدند

پریشان خاطرم کردند روزی

که آن زلف پریشان آفریدند

ترا درمان من دادند آن روز

که بهر درد درمان آفریدند

نخستین ماه رخسار تو دیدند

وزان پس ماه تابان آفریدند

مزن بر من برندی طعنه زاهد

ترا این و مرا آن آفریدند

ترا پاکیزه دامان خلق کردند

مرا آلوده دامان آفریدند

من و او را رفیق از بدو ایجاد

گدا کردند و سلطان آفریدند