منم که مهرهٔ بخت مرا گشادی نیست
به نامرادی من هیچ نامرادی نیست
من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده
در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست
نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی
که جز سموم جهانسوز هجر، بادی نیست
دل من و دل یارند متحد چه غمست
اگر میان من و یار اتحادی نیست
مرا، ز جور تو دائم دل غمینی هست
دمی ز لطف توام لیک جان شادی نیست
به وعده ام مفریب ای دروغ وعده، که هیچ
به وعده های دروغ تو اعتمادی نیست
مرا ز اندک و بسیار آنچه هست به عشق
به غیر صبر کمی و غم زیادی نیست
گر احتراز ز چشم بدت بود جانا
به از دعای منت هیچ ان یکادی نیست
رفیق معتقد کیش می پرستانم
مرا به مذهب زهاد اعتقادی نیست