رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

آن را که به کف سیمی و در دست زری نیست

در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست

شادم که مرا یار اگر از سر یاری

باری نظرش نیست نظر با دگری نیست

هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را

با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست

گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست

تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست

زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار

آن را خبری هست که از خود خبری نیست