رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

اهل وطن بهم همه یارند و من غریب

هرگز کسی ندیده کسی در وطن غریب

جز من به کوی او که غریبم ز بی کسی

بلبل ندیده کس به حریم چمن غریب

یوسف صفت ز شهر سفر کرده یار و من

یعقوب وار مانده به بیت الحزن غریب

شیرین به آشنائی خسرو نهاده دل

جان می کند به کوه بلا کوه کن غریب

بیگانه ای ز من همه جا ورنه بابسی

در خلوت آشنایی و در انجمن غریب

تیرت گذشت اگر ز دل من غریب نیست

باشد مدام ماندن جان در بدن غریب

از معنی غریب نو آئین رفیق هست

در گوش‌ها چو حرف وفا شعر من غریب