سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

زهی صیت عدلت همه جا گرفته

مقامت محل ثریا گرفته

زکلک سیه فرق زر چهره ی تو

جهان جمله لؤلوی لالا گرفته

نسیمت، جهان خوشتر از خلد کرده

علوت مکان برتر از جا گرفته

زقدرت، محل، چرخ و انجم فزوده

زذاتت، شرف، دین و دنیا گرفته

سرشک عدو چون مثالث روان شد

زشنگرف چون آل تمغا گرفته

زنور تجلی رای منیرت

درت پایه ی طور سینا گرفته

به دستت درون، تیغ گوهر نگارت

نهنگی است مسکن به دریا گرفته

به صابون خورشید تا دست شویی

جهان پیشت این طشت مینا گرفته

زسهم شورهای کین تو، آتش

وطن در دل سنگ خارا گرفته

چو خورشید تیغی برآورده رایت

به یک دم زدن، عالمی را گرفته

به یاری شمشیر عزمت قضا را

نبینی یکی دشمن نا گرفته

چنان اقتضا کرد تقویم حکمت

که یا کشته بینی عدو، یا گرفته

ملک سیرتا! کمترین بنده قمری

مه بود از جهان کنج عنقا گرفته

بحمدالله اکنون به فر همایت

چو سیمرغ شد راه صحرا گرفته

نظر بر وی افکن که نیکو نباشد

زچون او غریبی نظر وا گرفته

الا تا بود عقل با آستانت

کم این نهم سقف اعلا گرفته،

زجیب فلک رای پیرت زبرباد

کفت دامن بخت برنا گرفته

به یک دست زلف نگارین بسوده

به دست دگر جام صهبا گرفته