خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۹۲

جان پرورم گهی که تو جانان من شوی

جاوید زنده مانم اگر جان من شوی

رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من

دردم دوا شود چو تو درمان من شوی

پروانه‌وار سوزم و سازم بدین امید

کاید شبی که شمع شبستان من شوی

دور از تو گرچه زاتش دل در جهنمم

دارم طمع که روضه‌ی رضوان من شوی

مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد

بر بوی آن‌که لاله و ریحان من شوی

اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم

بگشای لب که چشمه‌ی حیوان من شوی

چشمم فتاد بر تو و آبم ز سرگذشت

و اندیشه‌ام نبود که طوفان من شوی

چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل

هر صبحدم که مهر درفشان من شوی

زلفت به خواب بینم و خواهم که هر شبی

تعبیر خواب‌های پریشان من شوی

می‌گفت دوش با دل خواجو خیال تو

کاندم رسی به گنج که ویران من شوی

وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار

فرمان دهی که بنده‌ی فرمان من شوی