در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی
بگذر ز سرا گر سرو سامان طلب کنی
در تنگنای کفر فرو مانده ئی هنوز
وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی
زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس
دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی
در مرتبت بپایه ی دربان نمی رسی
وین طرفه تر که ملک سلطان طلب کنی
خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی
وینم عجب که روضه ی رضوان طلب کنی
یکشب بکنج کلبه ی احزان نکرده روز
از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی
هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد
زان معجزات موسی عمران طلب کنی
آئی بدیر و روی بگردانی از حرم
و انفاس عیسی از دم رُهبان طلب کنی
همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر
گر زانک آب چشمه ی حیوان طلب کنی
خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی
دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی