باز، هرچند که در دستِ شَهان دارد جای
نیست در سایهاش آن یُمن، که در پَرِّ هُمای
هرکه زین گنبدِ گَردَنده، کناری نگرفت
چون مَهِ نو، به همه شهر، شد انگشتنمای
اِی که امروز، ممالک، به تو آراسته است
مُلک را، چون تو، بهیاد است بَسی مُلکآرای
هر کَفی خاک، که بَر عرصهی دشتی بینی
رخ ماهی بُوَد و فَرقِ شَهی عالیرآی
بِشُد و مُلکَتِ باقی به خدا بازگذاشت
آنکه میگفت: «منم بر مَلِکان بارخدای!»
گَر تو خواهی که شَهان تاجِ سَرَت گردانند
کارِ درویش، چو خَلخال، مَیَفکَن در پای
تا مقیمانِ فَلَک، شادیِ رویِ تو، خورند
ای مِیِ مِهرِ جهان، همچو قمر، سیر بَرآی
پنجهی نفس، به بازوی ریاضت، بِشِکَن
گوی مقصود، به چوگانِ قناعت، بِرُبای
چنگ، ازآنروی نَوازَندَش و دَر بَر گیرند
که به هر بادِ هوایی، نخروشَد چون نای
بوی عود، از دَمِ جانپرورِ خواجو بِشِنُو
زآنکه باشد نَفَسِ سوختگان، روحافزای