خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۴۸

که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو

براستی که قدی زین صفت کراست بگو

بجنب چین سر زلف عنبر افشانت

اگر نه قصه ی مشک ختن خطاست بگو

فغان ز دیده که آب رخم برود بداد

ببین سرشک روانم وگر رواست بگو

زچشم ما بجز از خون دل چه می جوئی

وگر چنانک ترا قصد خون ماست بگو

کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست

چو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگو

کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید

چو زلف هندوی او کژ نشین و راست بگو

چو آن صنوبر طوبی خرام من برخاست

چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو

اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش

چرا چو قامت من ابرویش دوتاست بگو

کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی

بسان دیده ی خواجو گرت حیاست بگو