خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۳۴

بسالی کی چنان ماهی برآید

و گر آید ز خرگاهی بر آید

چون رخسارش ز چین جعد شبگون

کجا از تیره شب ماهی بر آید

اگر آئینه چینست رویش

بگیرد زنگ اگر آهی برآید

بسا خرمن که در یکدم بسوزد

از آن آتش که ناگاهی برآید

همه شب تا سحر بیدار دارم

بود کان مه سحرگاهی برآید

گدائی کو بکوی دل فرو شد

گر از جان بگذرد شاهی برآید

عجب نبود درین میخانه خواجو

که از می کار گمراهی برآید