خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۳۹

با تو نقشی که در تصوّر ماست

بزبان قلم نیاید راست

حاجت ما توئی چرا که ز دوست

حاجتی به ز دوست نتوان خواست

ماه تا آفتاب روی تو دید

اثر مهر در رخش پیداست

سخن باده با لبت با دست

صفت مشک با خط تو خطاست

در چمن ذکر ناروان می رفت

قامتت گفت برکشیده ی ماست

سرو آزاد پیش بالایت

راستی را چو بندگان برپاست

او چو آزاد کرده ی قد تست

لاجرم دست او چنان بالاست

فتنه بنشان و یکزمان بنشین

که قیامت ز قامتت برخاست

هر که بینی بجان بود قائم

جان وامق چو بنگری عذراست

از صبا بوی روح می شنوم

دم عیسی مگر نسیم صباست

عمر خواجو بباد رفت و رواست

زانک بی دوست عمر باد هواست