نعلم نگر نهاده بر آتش که عنبرست
وز طره طوق کرده از مشک چنبرست
تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست
شکّر بمی سرشته که یاقوت احمرست
زلف سیه گشوده که این قلب عقربست
روی چو مه نموده که این مهر انورست
در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست
در تاب کرده طره که هندوی کافرست
برقع زرخ گشاده که این باغ جنتست
وز لب شراب داده که این آب کوثرست
برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست
بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست
موئی بباد داده که عود قماری است
ز اغی بباغ برده که خال معنبرست
سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست
وز قند حق ساخته کاین تنگ شکّرست
قوس قزح نمود که ابروی دلکشست
ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست
از شمع چهره داده فروغی که آتشست
بر گوشوار بسته دروغی که اخترست
در جوش کرده چشمه ی چشمم که قلزمست
در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست