خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۹

آخر ای یار فراموش مکن یاران را

دل سرگشته به دست آر جگرخواران را

عام را گر ندهی بار به خلوتگه خاص

ز آستان از چه کنی دور پرستاران را

وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز

این چه سودای محال است خریداران را

گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم

خبر از مقدم یاران که دهد یاران را

آنک چون بنده بهر موی اسیری دارد

کی رهایی دهد از بند گرفتاران را

دست در دامن تسلیم و رضا باید زد

اگر از پای درآرند گنهکاران را

روز باران نتوان بار سفر بست ولیک

پیش طوفان سرشکم چه محل باران را

دستگاهی‌ست پر از نافه آهوی تتار

حلقهٔ سنبل مشکین تو عطاران را

حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس

که نیابی به در صومعه خماران را