خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » مدایح و مناقب » شمارهٔ ۱۹ - یمدح الامیر الاعظم الشهریار المعظّم خسرو الغازی المنصور مبارز الحق و الدین محمد بن مظفر زیدت معدلته

شاید ار ساید علم زین فتح سر بر آسمان

کز فرح اقبال را بر هم نمی آید دهان

منکشف شد سرّ توتی الملک بر ابنای دهر

منتشر شد رمز جاء الحق در اقطار جان

معنی انا فتحنا می دهد سیاره شرح

رایت نصر من الله میکند گردون بیان

می زند اورنگ پهلو از ترفّع با فلک

می کشد افسر سر از گردنکشی بر فرقدان

باده ی نوشین روان در ده ز جام جم که باز

عدل خسرو تازه کرد آوازه ی نوشیروان

چرخ می نازد بدور تاج بخش بحر و بر

ملک می بالد بعهد شهریار انس و جان

سوسن آزاده را بنگر ز روی بندگی

در مدیح داور دور زمان رطب اللّسان

رستم سرخاب گیر و بیژن دستان فرود

خسرو کسری نشین و کسری خسرو نشان

دین یزدان را مبارز شمع ملت را فروغ

حیدر ثانی محمد خضر کیخسرو مکان

کهترین دربان ایوان جلالش اردشیر

کمترین فرّاش شادروان قدرش اردوان

هفتمین قصر سپهرش یک رواق از بارگاه

هشتمین باغ بهشتش یک چمن در بوستان

دوخته بر دامن درگاه او خیاط صنع

چرخ اطلس را بخیط الشمس همچون پرنیان

خرده ئی از خوان جودش گرده ی خورشید و ماه

قطره ئی از ابر دستش حاصل دریا و کان

کوه آهن چنگ را در دل بجوشد خون لعل

چون بکه پیکر براندازد ز کین بر گستوان

پیش رای عالم آرایش بود روشن چو روز

هرچه انجم را بود در پرده ی اخفا نهان

بر نیاید اختری مثلش ز برج کبریا

بر نخیزد گوهری شبهش ز کان کن فکان

موهبت با طبع او چون مهر و مه شد مجتمع

منقبت با ذات او چون ملک و دین شد توأمان

ای ذباب بارگاهت طغرل زرّین جناح

وی تذرو گلشنت عنقای مغرب آشیان

حزم هشیار تو عقل کاردانرا پیشوا

بخت بیدار تو ملک معدلت را پاسبان

چشمه ی آب سنانت آبگاه پیل مست

ترکش تیر خدنگت سینه ی ببر بیان

نیزه ی گیتی گشایت شد امل را دیده دوز

خنجر هندی زبانت شد اجل را ترجمان

چون قلم می راند رمزی از زبان تیغ تو

دردمش خون سیه جاری شد از تیغ زبان

با فروغ خاطرت خورشید گو هرگز متاب

با کمال رتبتت جمشیدگو هرگز ممان

بحر و کانرا از خزاین منقطع گشتی امید

گر نکردی خازن گنجینه ی جودت ضمان

راس راهست از سماک رامح رمحت هراس

و اهرمن را از شهاب ثاقب تیرت هوان

روز کین کز سهم نوک ناوک شیر افکنت

گاو گردون منهزم گردد ز راه کهکشان

چون بپرواز آید از هر سو عقاب چار پر

در خروش آیند از هر گوشه زاغان کمان

گردن افرازان سرکش را گران گردد رکاب

ناوک اندازان پر دل را سبک گردد عنان

بیدبرگ بوستان کین که نامش خنجرست

در کف گردان شود مانند شاخ ارغوان

چون مگس کافتد مقید در بیوت عنکبوت

در گره های زره بینند لرزان مرغ جان

نای رزمی از دل آتش فروزان در نفیر

کوس حربی از نهیب جنگجویان در فغان

نیلگون گردد سپهر از گرد مرکب چون زمین

نیلگون گردد هوا از دود دم چون آسمان

دهر داهی را شود اجزای خاکی توتیا

چرخ کحلی را بود چشم جهان بین سرمه دان

رزمگه باشد ز تاب حمله و طوفان خون

قلزم دوزخ بخار و دوزخ گردون دخان

از مهابت آب گردد زَهره ی ببر دلیر

وز سیاست آتش افتد در دل شیر ژیان

قلعه گیرانرا شود قالب پر از خشت دو سر

پر دلانرا غرقه ی دریای خون گردد روان

بستگان آرندشان همچون نهنگان برکنار

خستگان گیرندشان همچون پلنگان در میان

از صف هیجا بمیدان در جهانی باد پای

همچو روئین تن که آرد تاختن بر هفتخوان

چرخ سرکش زیر پای و فرق فرقد زیر پی

بحر زاخر زیر دست و برق بارق زیر ران

آید از نعل سمندت لرزه در پشت زمین

و افتد از بند کمندت عقده بر دور زمان

چون ببیند تاب تیغ آتش افشانت زرشک

آب گردد در کف بهرام خنجرکش سنان

شیر چرخ چنبری ای بس که یابد سرزنش

چون شود بر وی عمود گاو سارت سرگران

از شرف قاضی دیوان کواکب را قضا

شقّه ی رایات میمون تو سازد طیلسان

خنجرت شیر فلک را بر شکافد حنجره

توسنت گاو زمین را سرمه سازد استخوان

از غبار خاره سایان سپاهت در نبرد

قیرگون گردد بیک ره قیروان تا قیروان

فرش غبرا گردد از خون یلان گلگون بساط

طارم خضرا رود در زیر نیلی سایبان

بر زبان باشد سخن وقت ثنایت کامکار

در دهان گردد زبان گاه دعایت کامران

تا برین عالی حصار شش در پیروزه زنگ

خرگه زرین زنند از بهر شاه اختران

خسرو مشرق که شاه اخترانش می نهند

بادت از روی شرف خاشاک روب آستان

چون سکندر تابع حکم تو ملک شرق و غرب

چون خضر یزدان عطایت داده عمر جاودان