خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » مدایح و مناقب » شمارهٔ ۱۶ - فی مدح شهریار الاعظم مبارز الحق و الدین محمد و تهنیة یوم تطهیر اولاده

بوقت صبح چو سیمرغ آتشین شهپر

ز زیر بال مرصّع نمود بیضه ی زر

بنیمروز رساندند منهیان افق

نوید رایت منصور خسرو خاور

شه سنان کش گیتی گشای انجم را

پدید شد ز کمین گه طلیعه ی لشکر

قمر که چشم و چراغ ستارگان آمد

بسوختنش ز تف تیغ مهر پیه بصر

فلک شقایق سیراب ریخت بر سنبل

زمان بیضه ی کافور سود بر عنبر

شدم چو مرغ سحر در چمن نشیمن ساز

چو لاله ساغر گلگون بدست و می در سر

نگار زهره جبینم به پیشباز آمد

چو آفتاب نهان گشته در زر و زیور

فکنده سایه ز ابر سیاه بر خورشید

کشیده دایره از مشک ناب گرد قمر

بزلف پست فرو بسته کار بر ریحان

بچشم مست زده راه خواب بر عبهر

ز خنده ی نمکینش برفت قدر نبات

ز پسته ی شکرینش بریخت آب شکر

چه گفت گفت که هر خدمتی که دست دهد

برسم تهنیت خسروی بجای آور

چرا چو لاله ی حمرا کنی بطرف چمن

ز خون دل می یاقوت رنگ در ساغر

روا بود تو چو سوسن خموش و از هر سوی

زبان بمدح سرائی گشوده مرغ سحر

کنون که جشن شهنشاهیست و روز ختان

ز درج طبع بر آور عقود لؤلؤ تر

ببزم شاه برافشان و روی عذر بنه

چرا که روی نهادن بکعبه اولیتر

ز گِرد بالش مهر و سپهر بین کایام

فکند مسند و بنهاد طشت خاکستر

بسوخت صبح جهانتاب آتشین رخسار

کتان روسی مهتاب را بآتش خور

اگرچه قطب فلک قابل تحرّک نیست

درآمدست بچرخ از نوای خنیاگر

سپهر پیر نگر از اشعه ی خورشید

بدست میل زر و بسته بر میان میزر

مخدّرات شبستان چنبری بر بام

نقاب بسته و پوشیده چهره در چادر

عروس حجله ی گوهر نگار زنگاری

نظر گشوده ز بهر نظاره بر منظر

شمیم یاسمن آورده از ارم پیغام

نسیم باد صبا داده از بهشت خبر

فلک که مجمره گردان مجلس اعلیست

نهاده عود قماری بر آتشین مجمر

بدفع چشم بد چرخ شمس مدخنه سوز

ستاره ریخته همچون سپند بر آذر

چو ختنه سور شهنشاه شرق خواهد بود

شود به دیده گهرپاش و درفشان اختر

سپهر مهر جلالت مه سپهر جلال

گل حدیقه ی شاهی شه ستاره حشر

چراغ چشم سلاطین عصر شاه شجاع

که آسمان سزدش تخت و آفتاب افسر

دگر تذرو گلستان مملکت محمود

که بنده ی در او ننگ دارد از سنجر

بخوان دعائی و چون صبح در دم از سر صدق

وز آفتاب چو عیسی بدان دعا بگذر

وگر چنانک ندیدی فضای روضه ی قدس

بیاد حضرت اعلی شهریار نگر

زبان ناطقه در بندو گوهر افشان کن

زبان خامه ی منطیق محمدت گستر

بمدح داور دور زمان مبارز دین

پناه ملک و معین ملوک و کهف بشر

ورت ببحر معانی سفینه حاجت نیست

روان چو آب بخوان این قصیده را از بر

که ای ضمیر تو خورشید آسمان هنر

همای رایت تو مرغ آشیان ظفر

کمینه بنده ی رایت ز هندوان چیپور

کهینه خادم قصرت ز رومیان قیصر

سرای قدر ترا یک سراچه در دهلیز

چهار صفّه نه طاق دایر شش در

ز بیم تیغ مگر بستگان درگاهت

بخون لعل فرو رفته کوه تا بکمر

همای چتر ترا آفتاب در سایه

کمند حکم ترا کاینات در چنبر

زهی مبارز کشورستان ملکت بخش

خهی شجاع تهمتن تن فریدون فر

جز این جناب امارت مآب ملک پناه

مکوّنات ندارند ملجائی دیگر

زمانه قرطه ی گلریز فستقی هر سال

باهتمام تو تشریف می دهد بشجر

شود ز آینه ی دولت تو زنگ زدای

سپهر صیقلی سالخورد آینه گر

ستارگان چو ز بحر کفت سخن رانند

شود طبقچه ی سیمین چرخ پر گوهر

حدیث دست گهرپاش خود ز دریا پرس

اگر چنانکه نداری ز طبع من باور

سرور کی شود از خاک درگه تو جدا

عرض چگونه تواند جدا شد از جوهر

بهشتیان اگر از ساغر تو یاد کنند

ز چشمشان برود آب چشمه ی کوثر

ورا ز زبان حسام تو نکته ئی گویند

جدا شود ز هیولی تعلّقات صُور

میان آتش کین بین که لاله ی سیراب

از آب تیغ تو سر برزند چو نیلوفر

چو بر کمر فکنی رخش خاره فرسا را

ز قله گرد برآری بنعل که پیکر

در اوفتد سپر از دست چرخ روئین تن

اگر چو رستم دستان بر آوری شش پر

زمانه چون تو ز گرد سپه برون آئی

گمان برد که ز ظلمت بر آمد اسکندر

اگر چنانک نه نعلش بر آتشست هلال

ز مهر سمّ سمندت چرا شود لاغر

گرش بمعرکه حفظ تو دستگیر آید

سپهر سرزده را سرزنش کند خنجر

ورش عتاب تو خواهد که پایمال شود

کنند صف شکنان نعل مرکب از مغفر

چو ارغنون مدیح تو آورم برساز

ز چنگ زهره ی زهرا فرو فتد مِزهر

بزن سریر ایالت ببارگاه جلال

که آفتاب ببرج شرف بود در خور

مقیم تا نبود دور آسمان محصور

مدام تا نبود قطب چرخ بی محور

دوام عمر تو چون دور باد دور از حصر

چو قطب چرخ مبادت ز روزگار خطر

چو حلّ و عقد جهان در کف کفایت تست

غم جهان چه خوری از جهان و جان بر خور

طرب فزای و خزائن گشای و گوهر بخش

شراب نوش و گل افشان کن و روان پرور