چون درآئی بشکر خنده شکر آب شود
ور تکلم کنی از شرم گهر آب شود
ساکن منظر چشمم که جهان بین من اوست
پیش روی تو بهنگام نظر آب شود
گر بریزم قدح دیده زمین نم گیرد
ور برآرم نفس از سینه حجر آب شود
شب مهتاب ز سوز دل پر آتش من
شمع کافوری شب تاب قمر آب شود
مهر کو چشم و چراغ فلکش می خوانند
از تف آه منش پیه بصر آب شود
چون ببیند بگه آنک در آئی بسخن
شکر تنگ ترا تنگ شکر آب شود
صبحدم بیتو نخواهم که بر آرم نفسی
که اگر دم بزنم شمع سحر آب شود
مژه چون مدخل منظوم سرشکم خواند
مردم دیده ی سیاره شمر آب شود
از چه رو لعبت عمّانی چشمم هر دم
جامه ی موج برون آرد و در آب شود
پیش تیغ ستمت خشت دو سر خون گرید
نزد پیکان غمت تیر سپر آب شود
چون فروزنده شود روی تو ورای وزیر
از حیا چشمه ی رخشنده ی خور آب شود
شمس گردون معالی که ز تاب سخطش
کوه آهن دل زرّینه کمر آب شود
گوهر از آب شود حاصل و گاه غضبش
در دل تنگ صدف بار دگر آب شود
موج دریای کفش چون متلاطم گردد
میغ را چون گهر تیغ مقر آب شود
ایکه چون یاد سنان تو کند مادر دهر
نطفه از سهم در اصلاب پدر آب شود
چون بوصف کف و کلک تو حدیثی رانم
بحر در خوی فتد و لؤلؤ تر آب شود
قرص خود بر طبق چرخی سیمین سپهر
ز آتش طبع تو چون قرصه ی زر آب شود
دل فردوس بخندد ز نسیم کرمت
وز مهابت بر قهر تو سقر آب شود
پیر فرتوت جهاندیده ی گردون از سهم
پیش شمشیر تو در سنّ کبر آب شود
بگه کینه چو از قله برافرازی تیغ
کوه را ز آتش خشم تو جگر آب شود
اختر از بارقه ی طبع تو اخگر گردد
خرد از ذهن تو در باب هنر آب شود
ره نوردان محیط فلک سر زده را
چون عطای تو زند موج ممر آب شود
خصم تر دامن بی آب ترا گاه گریز
بسکه چون ابر کند گریه مفر آب شود
چون کنم یاد لب خنجر گیتی سوزت
آتش خاطرم از بیم خطر آب شود
قاف کو دایره ی مرکز خاک افتادست
گر بیابد ز نهیب تو اثر آب شود
روز هیجا که شود برق سر تیغ بمیغ
و آب گردد چو طبر خون و تبر آب شود
چون سموم نفس خصم تو جستن گیرد
بحر در جوش شود ز آتش و بر آب شود
باغ نه پیشگه شش چمن گیتی را
برگ از اشجار فرو ریزد و بر آب شود
کوه و در گرد سپاه تو بگیرد و ز سهم
کوه بر خاک زمین افتد و در آب شود
چون درفشنده شود بیلک آتش بارت
کوکب روشن این هفت سپر آب شود
این جواری لآلی وش آتش رخ را
تا برین نیل روان راهگذر آب شود
شمع اقبال همایون تو افروخته باد
تا بحدّیکه از و عقل بشر آب شود