خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

دل گل زنده گردد از دم خم

گُل دل تازه گردد از نم خم

روح پاکست چشم عیسی جام

خون لعلست اشک مریم خم

تا شوی محرم حریم حرم

غوطه ئی خور بآب زمزم خم

در شبستان می پرستان کش

شاهد جام را ز طارم خم

خیز تا صبحدم فرو شوئیم

گل روی قدح بشبنم خم

شاهدان خمیده گیسو را

زلف پر خم کشیم در خم خم

داد عیش از ربیع بستانیم

بطلوع مه محرّم خم

جان خواجو اگر بوقت صبوح

همچو ساغر برآید از غم خم

می خامش بخاک ریزید

تا دگر زنده گردد از دم خم