خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

بدشمنان گله از دوستان نشاید کرد

بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد

بترک آن مه نامهربان نباید گفت

کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد

مگر بموسم گل باغبان نمی داند

که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد

بخواه دل که من خسته دل روان بدهم

بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد

کسی که بیتو نخواهد جهان و هرچه دروست

بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد

بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال

ز سرّ عشق تو رمزی بیان نشاید کرد

بدان دیار روان تر ز آب دیده ی من

بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد

من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم

بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد

بون ز جان و جهان هیچ تحفه ئی خواجو

فدای صحبت جان جهان نشاید کرد