ای که بر دیدهٔ صاحبنظران می گذری
پرده بردار که تا خلق ببینند پری
میروی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش
تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری
همه شب منتظر موکب صبحم که مرا
بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری
بامدادان که صبا حلّه خضرا پوشد
نوعروسان چمن را بگه جلوه گری
این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی
گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری
در کمالیت حسنت نرسد درک عقول
هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری
وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی
پردهٔ راز معمّای جهان را بدری
ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی
نه دل من که دل خلق جهانی ببری
خون خواجوست بتا ریخته بر خاک درت
تا بدانی که دگر باره به عزّت گذری