ای لالهزار آتش روی تو، آبروی
بر باد داده، آب رخ من چو خاک کوی
از من مشوی دست که من بی تو شستهام
هم روی آب دیده و هم دست از آبروی
با پرتو جمال تو خورشید گو متاب
با قامت بلند تو شمشاد گو مروی
خوش بر کنار چشمهی چشمم نشستهای
آری خوشست سرو سهی بر کنار جوی
یا رب سرشک دیدهی گریانم از چه باب
و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی
شرح غمم چو آب فرو خواند یک به یک
حال دلم چو باد فرو گفت مو به موی
تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت
مشک ختن هر آینه پیدا شود به بوی
روزی اگر به تیغ محبّت شوم قتیل
خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی
خواجو به آب دیده گر از خود نشُست دست
در آتش فراق برو دست ازو بشوی