خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

نکهت روضه ی خلدست که می بیزد مشک

یا از آن حلقه زلفست که می ریزد مشک

خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی

وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک

خون شود نافه ی آهوی تتاری ز حسد

کان مه از گوشه ی خورشید در آویزد مشک

آن چه نعلست که لعل تو بر آتش دارد

وین چه حالست که خالت زمه انگیزد مشک

گر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیر

از چه رو خطّ تو با غالیه آمیزد مشک

زلف عنبرشکن از روی تو سرمی پیچد

چکند ز آتش اگر زانک نپرهیزد مشک

همچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختا

چون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک