چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش
چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش
منم غلام تو ور زانک از من آزادی
مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش
۳
ببوی آنک زخمخانه کوزه ئی یابم
روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش
ز شوق لعل تو سقّای کوی میخواران
بدیده آب زند آستان باده فروش
مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش
که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش
۶
اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار
وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش
مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح
که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که باده آتش تیزست و پختگان در جوش
۹
نعیم روضه ی رضوان بذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش
مرا چو خلعت سلطان عشق می دادند
ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش
میسّرم نشود خامشی که در بستان
نوای بلبل مست از ترّنمست و خروش