خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

عید آمد و آن ماه دلافروز نیامد

دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد

نوروز من ار عید برون آمدی از شهر

چونست که عید آمد و نوروز نیامد

مه می طلبیدند و من دلشده را دوش

در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد

آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید

کامروز علی رغم بد آموز نیامد

خورشید چو رسمست که هر روز برآید

چونست که خورشید من امروز نیامد

کس نیست کزان غمزه ی عاشق کش خونریز

جانش هدف ناوک دلدوز نیامد

تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو

در معرکه ی عشق تو پیروز نیامد