خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

منزلگه جانست که جانان من آنجاست

یا روضه ی خلدست که رضوان من آنجاست

هر دم بدلم می رسد از مصر پیامی

گوئی که مگر یوسف کنعان من آنجاست

پر می زند از شوق لبش طوطی جانم

آری چکنم چون شکرستان من آنجاست

هر چند که دردم نشود قابل درمان

درد من از آنست که درمان من آنجاست

شاهان جهانرا نبُود منزل قربت

آنجا که سراپرده ی سلطان من آنجاست

جائی که عروسان چمن جلوه نمایند

گلرا چه محل چونکه گلستان من آنجاست

بر طرف چمن سرو سهی سر نفرازد

امروز که آن سرو خرامان من آنجاست

بستان دگر امروز بهشتست ولیکن

هر جا که توئی گلشن و بستان من آنجاست

مرغان چمن باز چو من عاشق و مستند

کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست

گر نیست وصولم بسراپرده ی وصلت

زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست

از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو

زیرا که مقام دل حیران من آنجاست