صبحدم چون نوبت سلطان اختر می زدند
خیمه زرین ستون بر طاق اخضر می زدند
خاکیان لاف از هوای آتش تر می زدند
و آتش اندر خرمن زهد مزوّر می زدند
حلقه ی زر بر در پیروزه منظر می زدند
وین کلاه سایبانرا قبه از زر می زدند
شب نشینان چون دم از مه روی خاور می زدند
صبحدم بر می کشید از مهر روی آتشین
رخت بیرون بردم از مطموره ی کون و مکان
توسنِ همّت براندم تا به اوج لامکان
خطّهئی دیدم برون از شهربند جسم و جان
ساکنانش بی سکون و قائلانش بی زبان
مجتمع بر عرصه ی آن جمله ی کرّوبیان
وز زبرجد منبری عالی نهاده در میان
من ز جام بیخودی سرمست و بر بالای آن
واعظی می گفت هر ساعت بآواز حزین
یا جمیع المسلمین صلوا علی خیرالوری
قائد الغر الذی فاحت به ریح الهدی
مصطفی مسند نشین بارگاه اصطفا
مطلع صبح نبوت آفتاب انبیا
مفتی درس الهی صوفی صفِّ صفا
معنی گیسوی او واللیل و عارض والضحی
خسرو عرش آستان، کرسی نشین کبریا
مهبط ناموس اکبر ، رحمت اللعالمین
ای عَلَم بر تختگاه عالم بالا زده
نوبت صبح دنی بر بام او ادنی زده
بارگاه اجتبا بر ذوره ی علیا زده
خیمه ی لولاک بر نه خرگه مینا زده
در دل شب بانگ سبحان الذی اسری زده
بر در قصرِ فاوحی بانگ ما اوحی زده
آدم خاکی هنوز از آب و گل دم نازده
خاک پایت بود کحل قاصرات الطرف عین
ای بغلطاق لعمرک بر قد قدر تو راست
چون تو شمشادی ز باغ قم فانذر برنخاست
در هوای خاکبوست قامت گردون دوتاست
بی درودت صومعه در خورد نفت و بوریاست
ابر اگر سقّای درگاهت نگردد بی حیاست
مشک چین هر نکته کز بویت نمیگوید خطاست
بر سر دوش تو آن مرغول جعد مُشک ساست
یا فراز شاخ سدره شهپر روح الامین
ای تو در بستانسرای لی مع الله خوش نظر
کرده بر صدر الم نشرح دل پاکت مقر
در شبستان ابیت افکنده خوان ماحضر
وز سرانگشت تو منشق ماه زرّین سپر
نرگس مکحولت از بستان ما زاغ البصر
وز عقیقت درج لااحصی ثنای پرگهر
سر بر آر از مرقد و مستان غفلت را نگر
دیده بگشای و گنه کاران امّت را ببین
بوده در هجرت ترا صدّیق اکبر یار غار
گشته اسلام از عمر بعد از وفاتت آشکار
سور قرآن مانده از عثمان عفّان استوار
وز علی قانون دین و رسم ملّت برقرار
ساعدین عرش را سبطین معصومت سِوار
بادپای شرع را عمّین مغفورت سوار
باد بر اولاد و اصحاب تو در لیل و نهار
صد هزاران آفرین از حضرت جان آفرین
یا شفیع المذنبین عذر گناه ما بخواه
زانک بیرون از تو نبود عاصیان را عذر خواه
چون محاسن در مقابح شد سپید و دل سیاه
می کنم خرگاه زنگاری کبود از دود آه
دارم از حسرت دلی آشفته و حالی تباه
وین قد همچون الفنون گشته از تاب گناه
دست خواجو گیر و بیرون آر ازین تاریک چاه
تا شود با ساکنان عالم علوی قرین