ای فلک را شمسه ی سقف شبستان یافته
وی ملک را طایر طرف گلستان یافته
دوحه ی ملت بفرّت طعنه بر طوبی زده
روضه ی دولت باقبال تو رضوان یافته
باغ مینو را بوقت بزم مجلس ساخته
راغ مینا را بگاه رزم میدان یافته
در جهانگیری هر آن دعوی که کرده شاه شرق
از شه منجوق رایات تو برهان یافته
پایه ی تخت بلندت را ز فرط کبریا
تاجداران فلک بر فرق کیوان یافته
آفتاب از سایه ی چتر همای آسای تو
هرچه ممکن بود از یمن شرف آن یافته
کوس زرین چون خروشان گشته در نوبت گهت
کوه آهن دل طنین در هفت پنگان یافته
هندوی تیغت ز حد شرق تا اقصای غرب
چون شه سیارگان در تخت فرمان یافته
روزگار این چار طاق شش در نه سقف را
روز بارت غرفه ئی در صحن ایوان یافته
پادشاه غازی کشور گشا سلطان خلیل
ای ز جودت نامه ی ارزاق عنوان یافته
گوهر تاج خواقین خان کیخسرو مکان
ای کمینه خادمی را صد چو خاقان یافته
هم ز دادت خسته ی بیداد مرهم ساخته
هم ز عونت کشته اومید باران یافته
نوک پیکان تو آب برق خاطف ریخته
واتش تیغت شرر در سنگ و سندان یافته
یوسف مصر فلک هر شام خود را از حیا
پیش ماه رایتت در چاه کنعان یافته
از تو هر موری که حاصل کرده نام بندگی
جلوه گه بر گوشه ی تخت سلیمان یافته
آفتاب صیرفی کو بر معادن مشرفست
پیش دستت سیم را در سنگ پنهان یافته
ماه کو چشم و چراغ اخترانش می نهند
خویشتن را هر شبت شمع شبستان یافته
سدره را کان روضه ی بستانسرای کبریاست
باغبانانت گیاه صحن بستان یافته
آن نهال گلشن قدسی که طوبی نام اوست
روضه ی قدر تواش یک شاخ ریحان یافته
جان که خضر ظلمت هستی نهندش اهل دل
از لب جام جلالت آب حیوان یافته
قیصر قصر فلک را گرچه شاه انجمست
بر در دولتسرایت چرخ دربان یافته
هر که در دست تو دیده رمح ارقم سوز را
در کف موسی عمران شکل ثعبان یافته
از نسیم نکهت الطاف روح افزای تو
شیر شادروان چرخ چنبری جان یافته
تشنگان آزرا در خشکسال حادثات
اصطناعت غرقه ی دریای احسان یافته
چون کند عدل تو در راه هدی احیای دین
کافر گمراه بین تشریف ایمان یافته
خصم اشتر دل که باشد شیر گردون را نگر
دم بدم خود را بشمشیر تو قربان یافته
حاصل دریاچه باشد زانک کمتر سائلی
بینم از ابر کفت هر دم دو چندان یافته
شاخ عریان را تفرج کن بفصل نوبهار
از ایادی تو خلعت های الوان یافته
ابر نوروزی که در بستان در افشانی کند
فیضی از دریای جودت بین ببستان یافته
چون بماه مهر گردد تنگه در عالم فراخ
باغ بین از دولتت برگ زمستان یافته
ای براق همّتت بر هفت میدان تاخته
و آسمانرا صد شکن در چار ارکان یافته
روز هیجا قلعه گیران سپاهت را سپهر
از نجوم آئینه بر اطراف خفتان یافته
حور عین از رشک گیسوی سیاه بیرخت
کار زلف عنبر افشانرا پریشان یافته
تیر و قوس چرخ را گاه خدنگ انداختن
صفدران لشکرت در کیش و قربان یافته
بسکه عکس افکنده بر افلاک خون دشمنت
سقف ایوان زبرجد رنگ مرجان یافته
ناوک اندازان پر دل در میان دارو گیر
دلگشائی و دلاویزی ز پیکان یافته
خاره فرسایان خیلت بارها در رزمگاه
فرق فرقد را بزیر پای یکران یافته
در کفت هر کس که دیده خنجر سیماب گون
ابر آتش بار در دریای عمّان یافته
از خوی که پیکران و خون خصمت اختران
ماه را مانند ماهی غرق طوفان یافته
صف شکافان اجل بر عرصه ی میدان قهر
مرگ را در زخم گوپال تو حیران یافته
باد پای سرکش گیتی نوردت در مصاف
قله کهسار را با خاک یکسان یافته
پیش تیغت هفت عضو آسمانرا آفتاب
از سیاست همچو برگ بید لرزان یافته
چرخ روئین تن چو دیده صولتت روز نبرد
داستان زال زر تزویر و دستان یافته
با کمال کبریایت عقل مدرک صد قصور
در شکوه قیصر و قدر قدر خان یافته
تیر پیر منشی آنکو را وی طبع منست
مطلع خورشید مدحت صدر دیوان یافته
چون ببوی گل برآیم گرد باغ مدحتت
گرد از هر گوشه ئی مرغی خوش الحان یافته
تا بنوروزی شود در خرگه ترک سپهر
قرص گرم از جرم خور بر گوشه ی خوان یافته
چرخ گردان گرد خوان مطبخ جود تو بود
از مجره سفره وز پروین نمکدان یافته
نیکخواهت را فلک بر چشم گردون کرده جای
بد سگالت را ملک در قید خذلان یافته