ای آب نزد کلک تو تیغ اکاسره
وی خاک پیش کاخ تو قصر قیاصره
مرغان خوش نوای گلستان خاطرت
با طایران عالم جان در مناقره
یک مفرد از سپاه تو ده باره کرده پست
هفت آشکوی قصر فلک را بششپره
روشن دلان رهرو شب خیز چرخ را
افزوده از غبار درت نور باصره
رای ترا ز اوج شرف در علو قدر
با ناظران منظر علوی مناظره
طبعت که زهره بلبل دستان سرای اوست
با طوطیان سدره نشین در محاوره
از رشک نقش بندی کلک مصوّرت
افکنده خامه نقش نگاران فاکره
سلطان تیز تاز فلک را مخالفت
با خاطر خطیر تو عین مخاطره
ابری که آفتاب نماید معاینه
کوهی که بر سپهر دواند مکابره
آن خنجرت بود ببراهین قاطعه
وین لشکرت بود بدلیلات باهره
رمح تو میخ دیده ی اجرام ثابته
نام تو حرز بازوی ارواح طاهره
قدر تو از تصرف اوهام مختفی
ذات تو چون لطایف افهام نادره
مثبت بامر صاحب دیوان کن فکان
محصول کان بنام کفت در مؤامره
باز سپید ماه که چرخ آشیان اوست
با تاب آفتاب ضمیر تو شبپره
طاوس بوستان فلک کرده آشیان
بر آستان قصر تو چون کبک بر دره
باد صبا بپشتی خلق تو در چمن
با شاخهای سنبل و گل در مشاجره
شیر افکنان قلب شکن را بروز رزم
رفته ز تاب خنجر تو آب حنجره
شمشیر تست جازم اصل فراعنه
کوپال تست عامل کسر اکاسره
دل گرچه هست صدرنشین بی هوای تو
در تنگنای سینه بود در مصادره
دانی که چیست این پل نه طاق ششدری
بستند بر مسیل سخای تو قنطره
دردم بسوزد از تف تیغت بوقت کین
درهای شش دریچه ی این هفت پنجره
چندان بریزد از کف دستت بگاه جود
کز زر کنند پایه ی پیروزه منظره
شمس فلک که مطبخی بارگاه تست
نوروز بهر طوی تو بریان کند بره
این گوی آتشین که برین طاق چنبریست
گردد ز بوی خلق تو زرینه مجمره
اعظم جلال دنیی و دین اینکه سروران
گردن نهاده اند بحکم تو یکسره
مسعود شاه شاه نشان کز علّو قدر
ذات تو گشت نقطه و افلاک دایره
بهرام از آن سبب که غلامی ز خیل تست
گردون دهد ز خرمن ماهش مشاهره
باشد درست مغربی مهر و سیم ماه
بی سکّه ی قبول تو در شهر ناسره
هر شب کنند هفت تنان درس مدحتت
در کاخ هفت روزن شش در مذاکره
از مه رخان پرده نشین ضمیر تو
مهر جهان فروز بود یک مخدّره
سوء المزاج خصم تو چون از برودتست
از ناردان اشک چه سازد مزوّره
بر دست بحر جود تو آب برامکه
کردست تیغ کین تو جبر جبابره
هر چند فاردی تو و خصم تو ده هزار
داوت رسید و شد بتمامی مششدره
طبعم که طوطی شکرستان مدح تست
با نغمه هزار کند صد مفاخره
کلکم بگاه مشق مدیح تو خضروار
سرچشمه ی حیوة بر آرد ز محبره
در باب قلعه گیری ملک سخنوری
با من کنند شاهسواران مشاوره
هرگه که بر مهاری دانش شوم سواری
کس با مهارتم نبرد نام مهمره
اشعار من که یوسف مصر لطافتست
باشد عزیز پیش سلاطین قاهره
با انوری مه کنم و ازرقی چرخ
هر ساعتی که حکم تو باشد مشاعره
چون جرعه سیرکی شوم از خاک درگهت
گر چون صراحیم برسد جان بغرغره
آیم بسر چو خامه بدیوانت موکشان
هر چند رانده ام چو قلم بر سر استره
تا از فراز قلعه نه گنبد سپهر
پیدا شود علامت اجرام نیره
یک حجره باد بر در حصن جلال تو
این برج هفت غرفه ی شش گوشه کنگره
خالی مباد یک نفس از عیش و خرّمی
چون زهره ات مجاری آیام ز اهره
لطف تو با شمال و صبا در مطایبه
صیت تو با صباح و مسا در مسافره