دوش جانرا محرم اسرار أسری یافتم
لوح هستی خالی از نقش هیولی یافتم
چون بخرگاه چنینم برک دعوت ساختند
نزل ما اوحی در ایوان فاوحی یافتم
تا شدن مست مدام از ساغر انظر الیک
جای دل در بزمگاه طور سینا یافتم
توسن خاطر بسوی باغ مینو تاختم
رفعت آتش رخان در راغ مینا یافتم
حوریان طبع را چون قاصرات الطرف عین
در ریاض جنت فردوس مأوی یافتم
چون برون رفتم ز دارالملک هستی جای خویش
هر کجا کز جابرون باشد من آنجا یافتم
در جهانی کز جهان بی خودی می شد سخن
عقلرا سر حلقه بازار سودا یافتم
شاهدان ماهروی خرگه ابداع را
تاب در مرغول شبرنگ قمرسا یافتم
صبح صادق چون گریبان مرقع چاک کرد
دامن گردون پر از اشک ثریا یافتم
مفتی علم الهی را که خوانندش خرد
بر سر کوی تحیر مست و شیدا یافتم
بلبلان خوش نوای گلشن ارواح را
با ترنم ساز بزم دل هم آوا یافتم
دیده را هر دم بسا لؤلؤ که از دریای دل
در کنار مردم هندوی لالا یافتم
هرچه بر مجموعه سودا مسوّد کرده اند
سرّ آن مجموع در ضمن سویدا یافتم
راستی را چون سر از جیب حقیقت بر زدم
کسوت والای لا بر قید الا یافتم
چون مفصّل باز دیدم مجمل تحقیق را
کلی اصل تولا در تبرا یافتم
از خروش می پرستان قدح پیمای عشق
بر سر بازار حیرت شور و غوغا یافتم
وز شبیخون صف آرایان لشگرگاه مهر
چون فلک مُلک ملک را زیر و بالا یافتم
طایران تیز پرواز ریاض فقر را
آشیان بالای نه قصر معلّا یافتم
چون سر مقراض لا بر دامن الا زدم
گنج الا را بزیر دامن لا یافتم
سالها در نجد و جد از بیخودی کردم سلوک
بر اُمید آنک یابم مقصدی تا یافتم
پیر خود را چون ازین ظلمت سرا کردم عبور
شمع جمع روشنان چرخ اعلی یافتم
حجة الاسلام امین الحق و الدین کز جلال
پایه اش برتر زهفتم طاق خضرا یافتم
نسر طایر را بزیر بال باز همتش
چون مگس در سایه ی شهپر عنقا یافتم
از تحیر گم شدم در عرصه صحرای شوق
وانچه می جستم ز خاک کوی او وایافتم
شب نشینان سحرخیز فلک را رای او
شعله افروز قنادیل زوایا یافتم
با وجود صیقل ارشاد او اوتاد را
از کدورات جهان خاطر مجلّی یافتم
آنزمان کو خیمه زد بر طرف شادروان قرب
قدسیانرا جای در اقصی اقصی یافتم
حلقه زنجیر ذکرش چون بجنبش در فتاد
آسمانرا لرزه از هیبت بر اعضا یافتم
گاه نوشانوش میخواران جام معنویش
سبزپوشان فلک را در تماشا یافتم
هفت جلد لاجوردی را که چرخش می نهند
در دبیرستان تجریدش مجزّا یافتم
هر نفس خاشاک روبان درش را از علوّ
با خواقین سپهری در محاکا یافتم
چون بدیدم تیر چرخ از نوک کلکش برده بود
هر گهرکان بر کمر شمشیر جوزا یافتم
آستان خانقاهش را ز فرط ارتفاع
فوق این مقصوره ی مرفوع علیا یافتم
گر من دل مرده گشتم زنده دل زو دور نیست
زانک در انفاس او اعجاز عیسی یافتم
آشیان در بوم عشقش کن که پیش از رمز کن
شاهبازان خرد را این تقاضا یافتم
وادی شوقش که آنجا جای جانبازان بود
منزل شوریدگان بی سر و پا یافتم
لیکن از روی شرف جاروب خلوتگاه او
از سر زلف سمن فرسای حورا یافتم
هر غباری کز فضای کوی تکمیلش بخاست
من در او خاصیت کحل مسیحا یافتم
گر نهادم گردن تسلیم پیشش عیب نیست
زانک ذاتش راز هر عیبی معرّا یافتم
چون سفر کردم از آن وادی که او را منزلست
دامن کهسار از آب دیده دریا یافتم
جان خواجو باد قندیل عبادتگاه او
کز جهان روشندلان را این تمنی یافتم