صبح چو سر بر زد از دریچه ابراج
شاه زمرّد سریر آینه گونه تاج
بال فرو کوفت مرغ مشرق و بنهاد
در قفس آبنوس بیضه ئی از عاج
از درم آن سرو ماه چهره در آمد
راست چو صبحی که بر دمد ز شب داج
گفتمش ای لعبتی که مثل تو صورت
کی متصور شود ز نطفه و امشاج
چند بود در فراق طلعت خوبت
چشمه ی چشمم بسان چشمه سجّاج
خون دلم نرگس تو خورده بدستان
خانه صبرم غم تو داده بتاراج
روز و شب از شبروان خیل خیالت
در دل و چشمم نزول ساخته افواج
مرغ وصال تو و نشیمن عشّاق
طبله ی گوهر فروش و کلبه حلاج
هست تو گوئی بساط خار مغیلان
در شب هجرم دواج اطلس و دیباج
گفت من و آرزوی وصل تو هیهات
نور نگیرد سراج از آلت سراج
گرچه که مشاطگان بشانه طرازند
زلف عروسان ولی نه شانه نساج
منکه بخوبی شبه ممالک حسنم
بنده ی دستور عصر بودمی ایکاج
مفخر افاق زین دین که فلک راست
قبّه قدرش ورای ذروه ابراج
با حرکات برید سرعت عزمش
مسرع گردون علیل علت افلاج
ای خرد از کنه کبریای تو قاصر
همچو براق از عروج صاحب معراج
وی ز سریر در تو گلشن دولت
چون چمن از بانک کبک و نغمه درّاج
پرتو رای تو بر مدارج گردون
شعله فروزنده ی مشاغل وهاج
کرده طواف در تو انجم و ارکان
همچو بگرد حرم قوافل حجاج
ابر سخای تو در تقاطر اموال
بحر نوال تو در تلاطم امواج
داده ترا با وجود لمعه ی رایت
خسرو انجم خراج و شمع فلک باج
شرح جلال ترا چه حاجت تقریر
تیر فلک را چه احتیاج بآماج
موجب حکم ترا مطاوع و منقاد
از در کشمیر تا نواحی طمغاج
قافله فضل و کاروان سخاع را
کلک و کف کافی تو منهی و منهاج
حکم قضا در جهان نفاذ نیابد
تا نکند با نفوذ امر تو کنگاج
زانک چو تأثیر آفتاب نباشد
سنگ بتدویر آسمان نشود زاج
گاه سخا با وجود جود تو مبذول
ملک جهان و جهان بجود تو محتاج
هر سر مویم بورد مدح تو ناطق
چون بانا الحق حواس و عنصر حلاج
تا بود آیا و امّهات جهانرا
خاصیت ازدواج و نسبت ازواج
وز سبب امتزاج قائل و فاعل
حاصل تکوین بود تناسل و انتاج
باد ز قاطع بری عطیه ی عمرت
تا بود از کدخدا رونق هیلاج