افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

خم ابروی تو، هم کعبه و هم میخانه

لعل دلجوی تو، هم باده و هم پیمانه

تا فسون غم عشق تو، مرا شد در گوش،

نشنیدم سخنی را، که نبود افسانه

ای که جویی لب معشوقه و آبادی عقل،

گنج پیدا نکنی، تا نکنی ویرانه

گریه از حسرت دردانه مردم تا کی؟

چند، دردانه بریزم ز غم دردانه؟

می‌زدم لاف دروغی که منم عاقل شهر،

کرد زنجیر سر زلف توام، دیوانه

یار خندید به دیوانگی ما، افسر

بهتر آن است که دیوانه، شود فرزانه