افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

عیبم مکن امروز که دستار ندارم

فرداست که خرقه گرو باده گذارم

ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد

تا لب به لب من ننهی جان نسپارم

با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم

با عارض بستان تو هم صوت هزارم

جز ما نتوان گفت که خورشید ببیند

تا دیده مرا هست به روی تو گمارم

خون در غم عشق تو،‌ بدان مرتبه خوردم

کز مردمک دیده بجز خون نفشارم

مانند دل گمشده خویشتن ای دوست

در زلف تو عمری است که من طعمه مارم

نتوان کنم از خون جگر، شرح غم هجر

هر نامه که من سوی تو، با گریه نگارم

جان در کفم از بهر نثار است و دریغا

افسر، نبود لایق دلدار نثارم