افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

تذرو باغ توام، دل به شاخ سرو که بندم

شکنج دام تو خوش تر، ز شاخسار بلندم

من آن تذرو خموشم، که در فضای گلستان

ز بهر قامت سروی، اسیر حلقه و بندم

چرا خمیده و افتاده چون کمند و کمانم

اگر نه ابرو و زلفت بود کمان و کمندم

تویی که خوشه سنبل نهی به خرمن آتش

منم در آتش حسرت، نشسته همچو سپندم

مرا چه باک که تلخ است زهر درد جدایی

چو یاد آن لب شیرین، کند مذاق چو قندم

شنیده ام که سمندت هلال نعل ندارد

از آن گداخته پیکر، بسان نعل سمندم