افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

یاد آن شب‌ها که در زلف تو ماهی داشتیم

روز روشن از پی شام سیاهی داشتیم

با خیال روی چون آینه و لعل لبت

سوز و ساز و صبر و تاب و اشک و آهی داشتیم

آفتابا، تا رخت طالع نگشت از شام زلف،

در میان ماه و رویت اشتباهی داشتیم

می نبودیم این چنین تاریک بخت و تیره روز

ما و دل گاهی که از زلفت پناهی داشتیم

روزگاری ما و ساقی با دو جزع خون فشان،

در قدح از حسرت لعلت نگاهی داشتیم

تا زر و سیمی به کف بود و لب ساقی به کام

گاهگاهی بر در میخانه راهی داشتیم

کاش می گفتی به ما، آن دم که می کشتی ز کین

گر به شرع عشق جز عصمت گناهی داشتیم

تا که البرز غمت در سینه جا دادیم ما،

از کرامت کوه را در پر کاهی داشتیم

ای کمان ابرو، خوش‌ آن روزی که در نخجیرگاه

سینه را آماج تیرت گاهگاهی داشتیم

ترک چشمت کرده ما را در صف مژگان دچار

ورنه کی پرخاش و کین ما با سپاهی داشتیم

کشور ما کی خراب از لشکر بیگانه شد

ما گدایان افسرا، گر دادخواهی داشتیم