افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

من که سودا زده روی توام

بسته سلسله موی توام

من که خود بلبل هر گل نشوم

قمری قامت دلجوی توام

۳

هر شب از دست غمت جان سپرم

هر سحر زنده کند بوی توام

همچو برقی که به خرمن گذرد

سوخت سر تا به قدم خوی توام

روز و شب صحبت هر انجمن است

قصه روی تو و موی توام

۶

تیغ بر کشتن من آخته ای

بنده ساعد و بازوی توام

هر کسی سوی کسی دیده برد

من همه دیده و دل سوی توام

گر بود کوه احد پیکر من

همچو کاهی به ترازوی توام

۹

ای که از یک نگهم زنده کنی

کشته تیغ دو ابروی توام

ای که با جنبش آن زلف دراز

صولجان داری و من گوی توام

افسرا، فاش تر از این می گوی

که بود گلشن جان کوی توام