افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

من که سودا زده روی توام

بسته سلسله موی توام

من که خود بلبل هر گل نشوم

قمری قامت دلجوی توام

هر شب از دست غمت جان سپرم

هر سحر زنده کند بوی توام

همچو برقی که به خرمن گذرد

سوخت سر تا به قدم خوی توام

روز و شب صحبت هر انجمن است

قصه روی تو و موی توام

تیغ بر کشتن من آخته ای

بنده ساعد و بازوی توام

هر کسی سوی کسی دیده برد

من همه دیده و دل سوی توام

گر بود کوه احد پیکر من

همچو کاهی به ترازوی توام

ای که از یک نگهم زنده کنی

کشته تیغ دو ابروی توام

ای که با جنبش آن زلف دراز

صولجان داری و من گوی توام

افسرا، فاش تر از این می گوی

که بود گلشن جان کوی توام