افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

خوشا سودای عشق و روزگارش

وز آن خوش تر به جان ما شرارش

دلم در زلف او عمری اسیر است

من آشفته سامان یادگارش

توانم برد چشم ناتوانش

قرارم برد زلف بی قرارش

مسلمانان ز عشق روی خوبان

دلی دارم، ندارم اختیارش

بنام ایزد مرا باشد نگاری،

که مانی شرمسار است از نگارش

نمی دانم چه باغست این محبت

که برق آرد به جان گل شرارش

در آن وادی که عشق آید به جولان

جهان تسخیر یک چابک‌سوارش