آتش زنم ز عشق گر این سان به جان خویش
روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آن که یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش