افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

چشم بدبین فلک بادا هم از روی تو کور

از رخ پاک تو یا رب دیده ناپاک دور

خواستم در حلقه زلفت شبی منزل کنم

بست بر من خط و خال عارضت راه عبور

غافلی از رمز عشق و سرّ درد عاشقی

ای که خواهی وصل جانان با زر و بازوی زور

با فراق دوست آمد شیشه عمرم به سنگ

عاشق آن نبود که باشد با غم جانان صبور

آن که اندر سینه ما تخم حرمان کشت و رفت

باد یارب خاطرش را عیش و عمرش را سرور

آنکه زد در خرمن من آتش آز برق عتاب

همچنان می سوزم و بر من نبخشد از غرور

ای که چون پروانه از شمع تو می سوزیم ما

کاش می دیدی مرا در آتش از نزدیک و دور

شمع رویت گر شبی پرتو دهد در بزم ما،

بزم ما روشن شود چون شعله های نخل طور

زاهدان را حور و غلمان بهشتی خوش بود،

عاشقان را وصل جانان خوش‌تر از حور و قصور