چشم بدبین فلک بادا هم از روی تو کور
از رخ پاک تو یا رب دیده ناپاک دور
خواستم در حلقه زلفت شبی منزل کنم
بست بر من خط و خال عارضت راه عبور
غافلی از رمز عشق و سرّ درد عاشقی
ای که خواهی وصل جانان با زر و بازوی زور
با فراق دوست آمد شیشه عمرم به سنگ
عاشق آن نبود که باشد با غم جانان صبور
آن که اندر سینه ما تخم حرمان کشت و رفت
باد یارب خاطرش را عیش و عمرش را سرور
آنکه زد در خرمن من آتش آز برق عتاب
همچنان می سوزم و بر من نبخشد از غرور
ای که چون پروانه از شمع تو می سوزیم ما
کاش می دیدی مرا در آتش از نزدیک و دور
شمع رویت گر شبی پرتو دهد در بزم ما،
بزم ما روشن شود چون شعله های نخل طور
زاهدان را حور و غلمان بهشتی خوش بود،
عاشقان را وصل جانان خوشتر از حور و قصور