افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

روی پاک تو، در آیینه ادراک افتاد

که ز آلودگی، آیینه ما پاک افتاد

ای کمان ابروی،‌از این عیش نگنجم در پوست

که گذر، تیر تو را، بر جگر چاک افتاد

حاصل عمر من، ار سوخته عشقت، چه عجب

آتشی بود که در خرمن خاشاک افتاد

دل سپردم به دو مار سر زلفت، روزی

تا مرا کار بدان دولت ضحّاک افتاد

راستی، سرو سهی در نظرم خار بن است

تا مرا دیده بدان قامت چالاک افتاد

دین و دل دادم و اول قدمم پیش نرفت

راه عشق است که این گونه خطرناک افتاد

می اگر لعل مروّق شد و یاقوت روان

قطره خون دل ماس که در تاک افتاد

روی دلدار، که گلزار ارم بود، افسر

همچو آتش شد و بر جان شررناک افتاد