آن که در عشق بتان هر نفسش فریاد است
نیست عاشق، هوسی دارد و بی بنیاد است
عجب ازمرحله عشق بتان است بسی،
ای بسا شیر، که آهو بچه اش صیاد است
ز اشتیاق لب چون شکر شیرین، خسرو
جان شیرین ندهد، ور بدهد فرهاد است
آن پری رخ که دل عاقل و دیوانه ربود
آدمی نیز مخوانش که فرشتی زاد است
گویمش پیر غم عشق توام، رحمی کن
گوید از درگه ما، بنده پیر آزاد است
رگ لیلی زد و خون از دل مجنون بگشود
نیش عشق استف نه این نیشتر فصاد است
کمتر از کودک یک ساله بود در ره عشق،
مفتی عقل، گرش مرحله در هفتاد است
شاد زی، ای که ز دست غم تو، افسر را
خاطری زار و تنی خسته، دلی ناشاد است