افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

شکر شده عالمی ز قندت

من بنده لعل نوشخندت

تنها نه دلم به زلفت آویخت،

هر جا که دلی، اسیر بندت

رخساره به آفتاب منمای

ترسم که از آن رسد گزندت

دیگر چه زنی به تیغ تیزش

صیدی که فتاده در کمندت؟

می خندی و خاطر دلم ریش،

ای من به فدای نوشخندت

افسر، چو نی از شرار حرمان،

آن ماه بسوخت بند بندت